از یادداشت های خانم پاپن هایم

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

با فاطمه در تاکسی نشسته بودیم و در مورد فمتو چشم حرف میزدیم گفت در چهل سالگی هر یک نمره دوری چشم را بگیرند یک نمره نزدیکی چشم ضعیف میشود و این علمی است! این اولین بار بود از نزدیک چهل را ملموس لمس میکردم. به این سرعت؟ کی؟ چند سال دیگر می شود چهل سالم و هنوز در حال و هوای بیست ساله هام؟ ترس ها و استرس های آنها را دارم؟ خواب و خیال آنها را دارم؟ منی که اگر الان فمتو چشمم را انچام ندهم چند سال دیگر برای همیشه دیر شده و باید فکر آب مروارید و پیر چشمی و کوفت زهرمارم باشم؟ وای چقدر چهل سالگی و شنیدنش حس قشنگی داشت، احساس کردم باید ارام باشم، این زندگی هیچی نیست. واقعا هیچی نیست. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 30 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 13:16

میخواستم بگویم خیلی پیش بود اما نبود، همین یکی دو ماه قبل، یک فیلمی دیدم، کلاب بازنده ها. ترکیه ای بود. اینجا در موردش صحبت نکردم؟ کردم فکر کنم. دوست دارم باز هم صحبت کنم. فیلم ساده ای بود، اما آن موقع که دیدمش خیلی ارتباط گرفتم با آن. همان حالی بود که دوست داشتم. یعنی همان حالی که اکثر آدم های بازنده ی بی خیال شده دارند، بعد شل می کنند به زندگی و دردهاشان میخندد. مسخره اش میکنند و اینطوری خوب است. ای، چه جالب باز یادش افتادم.داستان آدیداش و پوما میدانید چیست؟ اینکه داداش بودند آدیداس خوره ی ساختن کفش بود، پوما بازاریاب قوی بود! این دوتا با هم شروع میکنند کار کردن! جدا میشوند حتی بچه ی اول ادیداس ممکن است از پوما باشد چون بشدت زنباره بوده! در جنگ جهانی دوره آلمان ها آدیداس حاضر نمیشود پوتین های آلمانی ها را طراحی کند بخاطر همین کارخانهشان اسلحه سازی میشود. خلاصه چه داستانی پشت دو تا برند هست نه؟ فکر میکردید! فیلمش را ساخته اند، اگر پیداش کردید ببینید جالب است. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 27 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 13:16

دارم وبلاگی را میخوانم، یعنی آرشیوش را میخوانم، که صاحبش را می شناسم. تقریبا وبلاگ هایی که میخوانم صاحبانشان را می شناسم. مثلا می دانم فلانی که این همه هواخواه دارد یک زمانی همه ی دوستانش از جمله من را رها کرد تا مبادا شوهر پولدار ساده ی بالاشهری اش چیزی از داستان های قبلی زندگی اش بداند و همه از دور فقط گوگولی بودنش را میبینند. یا فلانی که اینطور نوشته به مراتب از دوست دخترهایش بهتر بوده و کلا لولش با دوست هایش یکی نیستند! این هم برمیگردد باز به ذهن قضاوتگرم. دوست دارد قضاوت کند، نظر بدهد، به کسی هم آسیبی نمی رسد که. با خودم حرف میزنم.حالا بگذریم. خوش میگذرد این آدم ها را در بیرون هم می شناسی. یکی شان کتاب می دهد بیرون، خوشحال می شوی. یکی شان بی معرفت میشود. یکی شان رد می دهد و حالا هر چی . اما خودت. من به خودم فکر می کنم که از بیرون چه طور شده ام؟ کسی که از بیرون من را می شناسد وقتی میخواند من را با خودش کنجکاوم که چه میگوید. خودم بودم در مورد خودم چه میگفتم؟ از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 13:16

1- داد زدم چرا نباید در خانه ام هم آرامش داشته باشم، دست از سرم بردار، دلم میخواهد توی خانه ام، روی تختم، همینجا تنها، خودم و خودم بخوابم، و به آرامش از دست رفته ی این مدتم فکر کردم که دستی دستی از دستش داده ام و دلم برای خلوتم تنگ شده. برای حس خودم بودن و زندگی ام و شخصی که تا قبل از همه ی اینها بوده ام. دلم میخواست داد بزنم چقدر زبان نفهمی! برو بیرون!امیدوارم این روزهای جهنمی زودتر تمام شوند.---------------2- از رادیو کشتی گوش میداد، همینجور بی هدف اتوبان ها را گز میکردیم. بحث ازدواج یکی از بچه ها شد و مهاجرتش، وسطش هی نظر میداد راجع به کشتی، گفتم خب بنده خدا دوست داشت ازدواج کند، با هرکس آشنا شد نشد آخر هم به فکر مهاجرت افتاده میبینی که دارد می رود. بعد رو کردم بهش گفتم ما کی ازدواج میکنیم؟! از شنیدن صدای خودم که روی هورمون داشتم یکسری کلمات را بیان میکردم تعجب کردم! ادامه دادم اصلا ازدواج میکنیم؟ بعد بغض کردم! بعد هم گریه کردم! من همیشه گریه میکنم و راستش دلم خانه میخواهد، دلم میخواهد مادرم برایم تغذیه بگذارد ببرم سرکار! دلم میخواهد وقتی میرسم خانه صدای تلویزیون بیاید! دلم میخواهد یکی توی ماشین رادیو گوش بدهد و من در آرامش کنارش نشسته باشم.--------------3- گفت میبینی زندگی با دیگران چه سخت است؟ زندگی متاهلی هم همین است. یکهو یکی می آید دیگر نمی رود. میروی به دوستهات میگویی یکی آمده که نمیرود. بعد مینشینی پشت سرم حرف میزنی. گفتم همه چیز به تعامل ما دو نفر بستگی دارد، به این نتیجه میرسیم که گاهی به خلوت هم کاری نداشته باشیم. گفت قول نمیدهم. شاید یکهو پریدم وسط خلوتت. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 23:05

شجریان دم گوشم میخواند من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر به پای در آیم به در برند به دوشم ...مادرم سنگ کلیه دفع کرده. من یک استرس مداومی را تجربه میکنم که یک لحظه از آن خلاص نمیشوم، به طوری که به وجود همه چیز در این دنیا شک کرده ام. یاد کودکی ام می افتم، میخواستیم برویم مسافرت، شب قبلش مادرم قابلمه برنج را موقع آبکشی ریخت روی بدنش، تمام شکم و پاهایش سوخت. یا یکبار سرماخوردگی بدی گرفت تا مدتها طوری سرفه می کرد که کبود میشد و نمیتوانست نفس بکشد. در من همیشه اژیر خطر از دست دادن مادرم با کوچکترین چیزی روشن میشد. الان هم که خیلی سال از آن سالها میگذرد من همچنان حس کودکی ام را دارم. تا یک اتفاقی برای مادرم می افتد ذهنم داستان ها برای خودش می بافد و نمی دانم بعدش تنهایی با این زندگی باید چکار کنم. فکرم درمانده می شود و الان مدتهاس من نمیدانم باید چکار کنم. مادرم مدام بیمار میشود، اوضاع زندگی ام بهم ریخته است و بغض و ناامنی امانم را بریده. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 23:05

چند وقت قبل یک دستبند خریدم! قیمتش هم اندازه قیمت ماشینم شد که چند سال قبل تر خریده بودم! روشنگری کافی بود؟ از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 23:05